- هنوز نخوابيدى؟
دستان گرم مادر را در دست مىگيرى.
- مامان! دلم گرفته، دارم منفجر ميشم.
مادر سكوت مىكند. مىخواهد چيزى بگويد، از گفتنش پشيمان مىشود. در جا نيمخيز مىشوى. مادر نگاه به سوى ديگر مىچرخاند. به دنبال نگاه مادر، چشمت به قاب عكس پدر ثابت مىماند؛ پدرى كه روزى رفته بود و ديگر برنگشته است. در عكس زيبا و جوان پدر گويا خودت را جست و جو مىكنى. بيست و چهار بهار از زندگىات مىگذرد؛ پدر هم از بيست سال پيش كه رفته، ديگر نيامده است. يادت مىآيد كه مادر از همان كودكى برايت گفته بود كه: «پدر، عاشق بود. عاشق و تشنه ديدار حضرت عباس عليه السلام بود و مىخواست چون عباس عليه السلام شربت شهادت بنوشد.» مادر برايت از «قمربنىهاشم» بارها برايت گفته بود. آن زمان، كودك بودى و حرف مادر را نمىفهميدى. برشانه پدر مىنشستى و پدر را با زمزمه «ياعبّاس!» صدا مىكردى. تو با گذشت سالها انتظار، با چند تكّه استخوان كه اطرافيان با نام عبّاس او را مىشناختند، پدر را شناخته بودى. تشييع جنازهاش را در ميان انبوه تابوتهاى ديگر كه از كنارت مىگذشتند، هرگز فراموش نكردهاى. جمعيت اشك مىريخت و مادر تنها نگاه مىكرد. آن لحظه شنيده بودى كه مادر آرام گفته بود:
- عبّاس! بالاخره اومدى؟ گفتى هر جا مىروى منو هم با خودت مىبرى. امّا حالا بعدِ اين همه انتظار... عبّاس! عبّاست، قمربنىهاشم، تو را به آرزوت رسوند، كاش سفارش مرا هم بهش مىكردى!
آن موقع بود كه ديگر حرفهاى مادر برايت بىمفهوم نبود. كودك نبودى كه هاج و واج با هزاران پرسشِ بىپاسخ نگاهش كنى. اين بار، هر لحظه لحظهاش را درك مىكردى. نگران تنهايى مادرت مىشوى. از عكس پدر شهيدت نگاه بر مىدارى و به چهره مادر مىگردانى:
- مامان! شما هم بياين، آخه درست نيست من اون جا تنها باشم، شما اينجا!
مادر، سر پايين مىاندازد:
- خيلى صبر كردم تا بابات بياد، بهش قول دادم تنهاش نذارم! تو برو، دَرْسَت كه تموم شد، زود برگرد. منتظرت مىمونم.
كلافه مىشوى، دردى سنگين در توى قفسه سينهات مىپيچد و مجبور به نشستنت مىكند. مادر با نگرانى بلند مىشود:
- چى شد، دوباره گرفت؟
درد، امانت نمىدهد؛ نفست بند مىآيد و صورتت كبود مىشود. مادر سرت را در آغوش مىكشد:
- محمود جان! تحمّل كن، الآن برات قرص ميارم.
با شتاب از جا بلند مىشود و به طرف آشپزخانه مىدود و با ليوانى آب و قرصى در دست مىآيد. قرص را در دهانت مىگذارد و ليوان آب را نزديك لبهايت مىگيرد. لحظهاى بعد از خوردن قرص، آرام مىشوى. صداى هق هق گريه مادرت را مىشنوى:
- يا قمربنىهاشم، يا علمدار كربلا! دستم به دامانت، خودت در اون شهر غريب مواظب پسرم باش. به اميد تو، تنها اميدم رو از خودم دور مىكنم. مىخوام وقتى برگشت، سالمِ سالم باشه. همون جورى كه به پدرش نظر كردى، مىخوام پسرش را در امان خودت نگهدارى.
مادر دست روى صورتش مىگذارد و مىگريد. با هر گريه مادر، دلت مىلرزد و اشك از گونههايت سرازير مىشود. مىخواهى برخود تسلّط پيدا كنى و جلوى مادر ضعف نشان ندهى و اشك نريزى. گريه مادر قطع مىشود. بدون آن كه نگاهت كند، مىپرسد:
- محمود! گفتى دكتر، مريضى تو رو چى تشخيص داده؟
آرام مىگويى:
- زخم اثنى عشره، يادم نيست، فقط مىگفت حتماً دنبالشو بگيرم و معالجه رو ادامه بدم.
مادر حرفت را نيمه تمام مىگذارد:
- دكتر نگفت كى خوب ميشى؟ نگفت تا كى بايد اين قدر درد و عذاب بكشى؟
احساس خفگى مىكنى. دنبال جوابى مىگردى. چه در پاسخ مادر دارى؟ دردى كه دوائى ندارد و تو بايد آن قدر درد بكشى كه در بستر با هر شروع درد، آرزوى مرگ كنى. مادر بغض مىكند:
- يعنى خدا مىخواد تو رو هم مثل بابات عبّاس از من بگيره؟!
از جا بلند مىشوى. درد سينهات تسكين پيدا كرده، صورت مادر را در دست مىگيرى. خيسى اشك را زير پوست دست احساس مىكنى:
- مامان! مىخواى بگى نا اميد شدى؟!
مادر خنده كمرنگى به لب مىآورد:
- محمود! مىدونى دارى كجا مىروى؟ مىدونى پا تو چه شهر مقدّسى مىذارى؟ يادت باشه رفتى «قم» دنبال دوا و دكترت باشى، نمىخوام به خاطر درس از سلامتىات بگذرى. دلم مىخواد درس حوزه رو كه تموم كردى، وقتى لباس پرافتخار روحانيت رو كه تنت مىكنى، اوّل لياقتت رو نشون بدى و از فدائيهاى صاحب الزّمان باشى. حرم زود به زود برو، پيغوم منو به بىبى فاطمه معصومه عليها السلام برسونى تا حاجت بگيرى.
حرفش كه تمام شد، با عجله از جا بلند مىشود و به سوى كمد چوبى و رنگ پريده گوشه اتاق مىرود. با باز شدن ساك، بوى خوش عطر، در فضاى اتاق مىپيچد. بوى عطر، تو را به ياد پدر مىاندازد. مادر دست مىكند توى ساك و لباسهاى تاشده پدر را گوشهاى مىگذارد. از ته ساك پيشانىبندى سبز رنگ را بيرون مىكشد. پيشانىبند در دستان مادر تكان مىخورد و تو كلمه «يا قمربنىهاشم» را به راحتى روى پارچه مىبينى.
مادر پس از بوسيدن پارچه سبز، مىگويد: - محمود! بابات وقتى داشت مىرفت، اين پيشانىبند رو داد بدم به تو. گفت هميشه به آدم اميد مىده، صبرشو زياد مىكنه. مىگفت وقتى به سختى افتادى و تو مشكلات غوطهور شدى، اين پيشانىبند رو ببند و حضرت عبّاس را صدا بزن.
* * *
پارچه سبز را به پيشانىات مىبندى، حالا احساس آرامش و سبكى مىكنى، احساس مىكنى پدر در كنارت ايستاده، انگار چيزى مىگويد، لبهايش به آرامى مىجنبد و تو از حركت لبها، تنها كلمه «عبّاس عليه السلام» را مىفهمى.
صداى خوش مؤذّن از بلند گوى حرم طنين انداز مىشود. و صفهاى نماز با حضور زائران گسترش مىيابد...
حياط حرم كريمه اهلبيت، حال و هواى خاصّى پيدا كرده. «دعاى كميل» باز مثل هميشه با سوز و گداز خوانده مىشود. مفاتيح كوچكى در دست مىگيرى. حالِ غريب و خاصّى به تو دست مىدهد. صداى مدّاح مىلرزد و هق هق گريهاش در فضاى حرم مىپيچد. با گريهاى دوباره، فرازى از دعا را كه خوانده، معنا مىكند:
- اى كه از بندگانت زود راضى مىشوى! بيامرز كسى را كه جز «دعا» چيزى ندارد. زيرا هرچه بخواهى، انجام مىدهى. اى كه نامش دواست و يادش مايه شفاست و طاعتش توانگريست! به حال كسى كه سرمايهاش «اميد» و اسلحهاش «گريه» است، رحم كن.
سر بر سجده مىگذارى. شانههايت تحمّل سنگينى «درد» را در خود نمىبيند. زير لب نام عبّاس عليه السلام مىآورى:
- يا ابوفاضل! به احترام اربابم حسين عليه السلام نگاهم بكن. به آن لحظهاى كه سر بر زانوى آقام حسين عليه السلام گذاشتى و برادر صدايش كردى، جواب دل خستهام رو بده؛ ديگه طاقت درد ندارم!
چشمايت گرم مىشود. صداهاى اطراف را مبهم مىشنوى، سايه شخصى روى ديوار تو را مجبور مىكند تا سر برگردانى و صاحب سايه را ببينى. چهرهاش نورانى است و آشنا. نگاهت مىكند و به صورتت خيره مىشود. دستپاچه مىشوى. مرد، نزديكت مىشود. جلو مىآيد و گوسفندى را به دنبالش مىكِشد. چشم در اطراف مىچرخانى، جايى كه ايستادهاى برايت غريب است. مرد تو را متوجّه خودش مىكند و گوسفند را نشانت مىدهد. صداى آرام و دلنشينش به گوشت مىرسد:
- نذر كن براى حضرت عبّاس عليه السلام، گوسفندى ذبح كنى، شفا خواهى يافت.
جملهاش را چندين بار تكرار مىكند... .
* * *
قدمهايت را عقب عقب بر مىدارى. نگاهت را براى لحظهاى كوتاه از گنبد نمىگيرى، براى خداحافظى آمدهاى؛ امّا دلت رفتن را نمىخواهد. اين روزها انس و الفتى عجيب با «اهلبيت» گرفتهاى. مىخواهى بروى و مادر را براى «زيارت» بياورى.
بعد از آن رؤياى صادقى كه ديده بودى، زود گوسفندى خريدى و براى باب الحوائج عبّاس عليه السلام ذبح كردى و خيلى زود حاجت گرفتى. شفايت را گرفته بودى و اكنون با دلى آرام در لباس اهلعلم، براى تبليغ معارف قرآن و اهلبيت عليهم السلام كولهبارت را جمع كردهاى. آرى، به بركت توسّل به «ماه بنىهاشم» درد، براى هميشه از بدنت خارج شده پس سزاوار است كه هرچه زودتر ارمغان سلامتى و شادى را به پيشگاه مادر مهربانت تقديم كنى.*
*. چهره قمربنىهاشم(ع)، على ربّانى خلخالى، ج 2، ص 346 و 347.
فصلنامه كوثر ـ شماره61
نظرات شما عزیزان: