عبّاس(ع) را صدا بزن!
 
bahar net
اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 10:56 ::  نويسنده : خادم امام زمان

- هنوز نخوابيدى؟
دستان گرم مادر را در دست مى‏گيرى.
- مامان! دلم گرفته، دارم منفجر ميشم.
مادر سكوت مى‏كند. مى‏خواهد چيزى بگويد، از گفتنش پشيمان مى‏شود. در جا نيم‏خيز مى‏شوى. مادر نگاه به سوى ديگر مى‏چرخاند. به دنبال نگاه مادر، چشمت به قاب عكس پدر ثابت مى‏ماند؛ پدرى كه روزى رفته بود و ديگر برنگشته است. در عكس زيبا و جوان پدر گويا خودت را جست و جو مى‏كنى. بيست و چهار بهار از زندگى‏ات مى‏گذرد؛ پدر هم از بيست سال پيش كه رفته، ديگر نيامده است. يادت مى‏آيد كه مادر از همان كودكى برايت گفته بود كه: «پدر، عاشق بود. عاشق و تشنه ديدار حضرت عباس عليه السلام بود و مى‏خواست چون عباس عليه السلام شربت شهادت بنوشد.» مادر برايت از «قمربنى‏هاشم» بارها برايت گفته بود. آن زمان، كودك بودى و حرف مادر را نمى‏فهميدى. برشانه پدر مى‏نشستى و پدر را با زمزمه «ياعبّاس!» صدا مى‏كردى. تو با گذشت سال‏ها انتظار، با چند تكّه استخوان كه اطرافيان با نام عبّاس او را مى‏شناختند، پدر را شناخته بودى. تشييع جنازه‏اش را در ميان انبوه تابوت‏هاى ديگر كه از كنارت مى‏گذشتند، هرگز فراموش نكرده‏اى. جمعيت اشك مى‏ريخت و مادر تنها نگاه مى‏كرد. آن لحظه شنيده بودى كه مادر آرام گفته بود:
- عبّاس! بالاخره اومدى؟ گفتى هر جا مى‏روى منو هم با خودت مى‏برى. امّا حالا بعدِ اين همه انتظار... عبّاس! عبّاست، قمربنى‏هاشم، تو را به آرزوت رسوند، كاش سفارش مرا هم بهش مى‏كردى!
آن موقع بود كه ديگر حرفهاى مادر برايت بى‏مفهوم نبود. كودك نبودى كه هاج و واج با هزاران پرسشِ بى‏پاسخ نگاهش كنى. اين بار، هر لحظه لحظه‏اش را درك مى‏كردى. نگران تنهايى مادرت مى‏شوى. از عكس پدر شهيدت نگاه بر مى‏دارى و به چهره مادر مى‏گردانى:
- مامان! شما هم بياين، آخه درست نيست من اون جا تنها باشم، شما اينجا!
مادر، سر پايين مى‏اندازد:
- خيلى صبر كردم تا بابات بياد، بهش قول دادم تنهاش نذارم! تو برو، دَرْسَت كه تموم شد، زود برگرد. منتظرت مى‏مونم.
كلافه مى‏شوى، دردى سنگين در توى قفسه سينه‏ات مى‏پيچد و مجبور به نشستنت مى‏كند. مادر با نگرانى بلند مى‏شود:
- چى شد، دوباره گرفت؟
درد، امانت نمى‏دهد؛ نفست بند مى‏آيد و صورتت كبود مى‏شود. مادر سرت را در آغوش مى‏كشد:
- محمود جان! تحمّل كن، الآن برات قرص ميارم.
با شتاب از جا بلند مى‏شود و به طرف آشپزخانه مى‏دود و با ليوانى آب و قرصى در دست مى‏آيد. قرص را در دهانت مى‏گذارد و ليوان آب را نزديك لبهايت مى‏گيرد. لحظه‏اى بعد از خوردن قرص، آرام مى‏شوى. صداى هق هق گريه مادرت را مى‏شنوى:
- يا قمربنى‏هاشم، يا علمدار كربلا! دستم به دامانت، خودت در اون شهر غريب مواظب پسرم باش. به اميد تو، تنها اميدم رو از خودم دور مى‏كنم. مى‏خوام وقتى برگشت، سالمِ سالم باشه. همون جورى كه به پدرش نظر كردى، مى‏خوام پسرش را در امان خودت نگه‏دارى.
مادر دست روى صورتش مى‏گذارد و مى‏گريد. با هر گريه مادر، دلت مى‏لرزد و اشك از گونه‏هايت سرازير مى‏شود. مى‏خواهى برخود تسلّط پيدا كنى و جلوى مادر ضعف نشان ندهى و اشك نريزى. گريه مادر قطع مى‏شود. بدون آن كه نگاهت كند، مى‏پرسد:
- محمود! گفتى دكتر، مريضى تو رو چى تشخيص داده؟
آرام مى‏گويى:
- زخم اثنى‏ عشره، يادم نيست، فقط مى‏گفت حتماً دنبالشو بگيرم و معالجه رو ادامه بدم.
مادر حرفت را نيمه تمام مى‏گذارد:
- دكتر نگفت كى خوب ميشى؟ نگفت تا كى بايد اين قدر درد و عذاب بكشى؟
احساس خفگى مى‏كنى. دنبال جوابى مى‏گردى. چه در پاسخ مادر دارى؟ دردى كه دوائى ندارد و تو بايد آن قدر درد بكشى كه در بستر با هر شروع درد، آرزوى مرگ كنى. مادر بغض مى‏كند:
- يعنى خدا مى‏خواد تو رو هم مثل بابات عبّاس از من بگيره؟!
از جا بلند مى‏شوى. درد سينه‏ات تسكين پيدا كرده، صورت مادر را در دست مى‏گيرى. خيسى اشك را زير پوست دست احساس مى‏كنى:
- مامان! مى‏خواى بگى نا اميد شدى؟!
مادر خنده كمرنگى به لب مى‏آورد:
- محمود! مى‏دونى دارى كجا مى‏روى؟ مى‏دونى پا تو چه شهر مقدّسى مى‏ذارى؟ يادت باشه رفتى «قم» دنبال دوا و دكترت باشى، نمى‏خوام به خاطر درس از سلامتى‏ات بگذرى. دلم مى‏خواد درس حوزه رو كه تموم كردى، وقتى لباس پرافتخار روحانيت رو كه تنت مى‏كنى، اوّل لياقتت رو نشون بدى و از فدائيهاى صاحب الزّمان باشى. حرم زود به زود برو، پيغوم منو به بى‏بى فاطمه معصومه عليها السلام برسونى تا حاجت بگيرى.
حرفش كه تمام شد، با عجله از جا بلند مى‏شود و به سوى كمد چوبى و رنگ پريده گوشه اتاق مى‏رود. با باز شدن ساك، بوى خوش عطر، در فضاى اتاق مى‏پيچد. بوى عطر، تو را به ياد پدر مى‏اندازد. مادر دست مى‏كند توى ساك و لباسهاى تاشده پدر را گوشه‏اى مى‏گذارد. از ته ساك پيشانى‏بندى سبز رنگ را بيرون مى‏كشد. پيشانى‏بند در دستان مادر تكان مى‏خورد و تو كلمه «يا قمربنى‏هاشم» را به راحتى روى پارچه مى‏بينى.
مادر پس از بوسيدن پارچه سبز، مى‏گويد: - محمود! بابات وقتى داشت مى‏رفت، اين پيشانى‏بند رو داد بدم به تو. گفت هميشه به آدم اميد مى‏ده، صبرشو زياد مى‏كنه. مى‏گفت وقتى به سختى افتادى و تو مشكلات غوطه‏ور شدى، اين پيشانى‏بند رو ببند و حضرت عبّاس را صدا بزن.

 

 

 

* * *
 

 

 

 

 

پارچه سبز را به پيشانى‏ات مى‏بندى، حالا احساس آرامش و سبكى مى‏كنى، احساس مى‏كنى پدر در كنارت ايستاده، انگار چيزى مى‏گويد، لبهايش به آرامى مى‏جنبد و تو از حركت لبها، تنها كلمه «عبّاس عليه السلام» را مى‏فهمى.
صداى خوش مؤذّن از بلند گوى حرم طنين انداز مى‏شود. و صف‏هاى نماز با حضور زائران گسترش مى‏يابد...
حياط حرم كريمه اهل‏بيت، حال و هواى خاصّى پيدا كرده. «دعاى كميل» باز مثل هميشه با سوز و گداز خوانده مى‏شود. مفاتيح كوچكى در دست مى‏گيرى. حالِ غريب و خاصّى به تو دست مى‏دهد. صداى مدّاح مى‏لرزد و هق هق گريه‏اش در فضاى حرم مى‏پيچد. با گريه‏اى دوباره، فرازى از دعا را كه خوانده، معنا مى‏كند:
- اى كه از بندگانت زود راضى مى‏شوى! بيامرز كسى را كه جز «دعا» چيزى ندارد. زيرا هرچه بخواهى، انجام مى‏دهى. اى كه نامش دواست و يادش مايه شفاست و طاعتش توانگريست! به حال كسى كه سرمايه‏اش «اميد» و اسلحه‏اش «گريه» است، رحم كن.
سر بر سجده مى‏گذارى. شانه‏هايت تحمّل سنگينى «درد» را در خود نمى‏بيند. زير لب نام عبّاس عليه السلام مى‏آورى:
- يا ابوفاضل! به احترام اربابم حسين عليه السلام نگاهم بكن. به آن لحظه‏اى كه سر بر زانوى آقام حسين عليه السلام گذاشتى و برادر صدايش كردى، جواب دل خسته‏ام رو بده؛ ديگه طاقت درد ندارم!
چشمايت گرم مى‏شود. صداهاى اطراف را مبهم مى‏شنوى، سايه شخصى روى ديوار تو را مجبور مى‏كند تا سر برگردانى و صاحب سايه را ببينى. چهره‏اش نورانى است و آشنا. نگاهت مى‏كند و به صورتت خيره مى‏شود. دستپاچه مى‏شوى. مرد، نزديكت مى‏شود. جلو مى‏آيد و گوسفندى را به دنبالش مى‏كِشد. چشم در اطراف مى‏چرخانى، جايى كه ايستاده‏اى برايت غريب است. مرد تو را متوجّه خودش مى‏كند و گوسفند را نشانت مى‏دهد. صداى آرام و دلنشينش به گوشت مى‏رسد:
- نذر كن براى حضرت عبّاس عليه السلام، گوسفندى ذبح كنى، شفا خواهى يافت.
جمله‏اش را چندين بار تكرار مى‏كند... .

 

 

 

 

 

* * *
 

 

 

 

 

قدمهايت را عقب عقب بر مى‏دارى. نگاهت را براى لحظه‏اى كوتاه از گنبد نمى‏گيرى، براى خداحافظى آمده‏اى؛ امّا دلت رفتن را نمى‏خواهد. اين روزها انس و الفتى عجيب با «اهل‏بيت» گرفته‏اى. مى‏خواهى بروى و مادر را براى «زيارت» بياورى.
بعد از آن رؤياى صادقى كه ديده بودى، زود گوسفندى خريدى و براى باب الحوائج عبّاس عليه السلام ذبح كردى و خيلى زود حاجت گرفتى. شفايت را گرفته بودى و اكنون با دلى آرام در لباس اهل‏علم، براى تبليغ معارف قرآن و اهل‏بيت عليهم السلام كوله‏بارت را جمع كرده‏اى. آرى، به بركت توسّل به «ماه بنى‏هاشم» درد، براى هميشه از بدنت خارج شده پس سزاوار است كه هرچه زودتر ارمغان سلامتى و شادى را به پيشگاه مادر مهربانت تقديم كنى.*

 

 

*. چهره قمربنى‏هاشم(ع)، على ربّانى خلخالى، ج 2، ص 346 و 347.

فصلنامه كوثر ـ شماره61


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است نه در ان بالاها مهربان، خوب، قشنگ چهره اش نورانیست گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من او مرا می فهمد او مرا می خواند، او مرا می خواهد
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان bahar net و آدرس bahar64.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان